امروز بعد از مدتها سوار مترو شدم، رفت و آمد هميشگي، ايستگاه ها كه يكي يكي مي آمد و يه سري آدم پياده و سوار مي شدن. “مردم”…. هيچ وقت نتونستم حدس بزنم كه هر كدوم از آدما توي مترو چه داستاني دارن و به چي فكر مي كنن. يكي داشت درس مي خوند و به فكر امتحان فرداش بود.يكي ديگه داشت تلفني با همكارش صحبت مي كرد و يكي داشت از مدرسه بچه اش تعريف مي كرد…ولي هيچ كدوم از اينا داستان من نبود….تمام فكر و ذكر و حواسم پيش پسر نوجوني بود كه داشت اسباب بازي مي فروخت.“نه برق مي خواد نه باطري/ نه نفتيه نه گازي…” استعداد عجيبي داشت، با زبان شيرين سعي مي كرد مشتري جذب كنه. “اصلا نگران نباشيد اگه اول صبح پول خورد نداريد، من دستگاه كارت خوان همراهم هست” انگار قبلا فكر همه جا رو كرده بود. ” هر بچه اي رو مي تونيد با اينا خوشحال كنيد حتي براي چند لحظه” و هزاران حرف ديگه. اينهمه توانايي و استعداد در يك نوجوان قابل تحسينه.كارشناسای فروش سالها وقت و هزينه صرف مي كنند تا اين مهارت ها رو ياد بگيرند.مدرسه هاي كسب و كار، آدماي بزرگسال رو مجبور مي كنند كه برن توي فضاهاي عمومي و يه محصولي رو بفروشند و بتونند با مردم ارتباط برقرار كنند.اين پسر انگار همه توانايي هارو يكجا داشت.همش سه ايستگاه سوار قطار ما بود، از ٣ جعبه ی ١٢ تايي، ٢ جعبه رو كامل فروخت، تحسين برانگيزه…مديراي منابع انساني، شركت ها و كسب و كارها، براي همچنين توانايي و مهارت ، نمي تونند به راحتي قيمت بگذارند. یکیش شرکت ما.اي كاش به جاي مترو الان سره كلاس درس بود، كاش جاي ديگه اي ديده بودمش.