٢٨ تير ٨٧ با صداي تلويزيون كه داشت خبر مي داد كه خسرو شكيبايي از بين ما رفت بيدار شدم. همون جا جلو تلويزيون وايستادم،مات و مبهوت،بعد شروع كردم به گريه.نمي فهميدم من از كي انقدر اين بازيگرو دوست داشتم!بعدها بارها اينو تعريف كردم.هر بار خانه سبز و ديدم گريه كردم،هر بار صداي دكلمه هاشو شنيدم اشك ريختم.و هر بار تو ذهنم فكر مي كردم چرا من تا قبل از مرگش نمي دونستم انقدر برام مهمه و تكرار نشدني…نمی خوام از اين بگم كه قدر آدم ها بعد از رفتنشون شناخته مي شه كه خيلي حرف تكراريه…مي خوام بگم يه آدم هايي معلوم نيست كه چطور و از كجا ولي جوري تو ذهن و روح مردم نفوذ مي كنن كه اصلا خودشونم نمي فهمن.يه روحي در تو مي دمن مثل همون رنگ روح زندگي كه خودش مي گفت كه تو ناخواسته شيفته ي اونا ميشي…هنوزم نمي دونم چرا يكي هست كه براي همه عمو خسرو شده يكي هست كه نبودشو كمبودشو همه يه جور ديگه حس مي كنن.ولي اين واقعيته كه آدم ها مي تونن يه جور عجيبي تاثير گذار باشند.كه نميدوني چطور ولي تورو به دنياي خودشون مي برند.اين يعني معناي واقعي تاثير گذاريو شكيبايي معناي دقيق تاثير سبزي براي همه ما بود…