.
مثل حمید سمندریان
.
.
از جالب ترین اتفاقات دنیای ما اینه که بین تمام آدم های کره زمین وقتی از یک شغل، هنر یا حرفه حرف می زنیم، یک اسم میاد تو ذهنمون.
انگار بعضی از آدم ها یه جورایی نماد اون رشنه میشن.
که این مسئله به هیچ عنوان اتفاقی پیش نمی آد.
آدم ها گاهی با خودشون عشقی رو حمل می کنند که بخوان یا نخوان اونارو میذاره همون جایی که باید باشند.
یه احساس غریبی که هر لحظه به طرف اون چیزی هلت می ده که تمام وجودت فرا گرفته.
اون چیزی نیست که با درس خوندن و کسب مهارت بشه یاد گرفت اون درست اتفاق قبل از یادگیریه.
اون لحظه ی اولی که یه موزیسین محو شنیدن یک نت موسیقی میشه
اون اولین لحظه ای که یه کوهنورد محو بالا رفتن از یه کوهه
یا اولین لحظه ای که یک کارگردان حس خلق رو تو دل یک نمایش کشف می کنه.
وقتی فکر می کنیم چرا میون این همه آدم و بازیگر و استاد یکی می شه استاد حمید سمندریان فقط کافیه به لرزش رگ های گردنش شور صداش و اشتیاق وقت حرف زدن از تئاتر نگاه کنیم.لحظه ای که می گه ((این که من دیدم معنیش یعنی چی؟!))
آدم ها همیشه دوست دارن عشقشونو کنکاش کنند، ازش چیزهای جدید بدونند، باهاش زندگی کنند و بهش زندگی بدند و از دل همین عشقه که یه موجود جدید متولد می شه.
عشق صرفا زمینی و انسانی نیست گاهی عشق به کاری که دوستش داری هم همین کارو باهات می کنه.
امروز سال روز مرگ مردیه که روحش تو تک تک سالن های نمایش و لحظه لحظه بازی بازیگرای تئاتر شناوره
مردی که دیگه نمی دونیم اول باید اسم اونو به خاطر بیاریم بعد تئاتر یا اول تئاترو بعد حمید سمندریان…
این یعنی تبلور عشق به حرفه ای که براش ساخته شدیم.